شعر نگفته ای نمونده...
کسی بدرقه مسافر کویر نرفت، کسی در گوش ناشنوای ما زمزمۀ بهار نخواند...
اگر رویای گل سرخی، خواب، از دیدۀ خسته می ربود
بد عهدی زمانه هم رنگ دگر می نمود...
من چشم به دیروز این دِیر واژگون نبسته ام، آسمان تیرۀ فردا هم پر ستاره نیست...
خوشا ساختن به زخم امروز و نیشخندِ روزگار...
کسی بدرقه مسافر کویر نرفت، کسی در گوش ناشنوای ما زمزمۀ بهار نخواند...
اگر رویای گل سرخی، خواب، از دیدۀ خسته می ربود
بد عهدی زمانه هم رنگ دگر می نمود...
من چشم به دیروز این دِیر واژگون نبسته ام، آسمان تیرۀ فردا هم پر ستاره نیست...
خوشا ساختن به زخم امروز و نیشخندِ روزگار...
۱ نظر:
از عشق می گفت و از صداقت ... اما...
اما وقتی گرمی عشق داشت یخهای قلبم را ذوب می کرد، خورشید وجودش پشت فاصله ها پنهان شد، رفت ... بی خبر، بی نشانه، بی خداحافظی...
آیا این بود عشق؟
نمی دانم، می خواهد که باور کنم.
برای اولین بار در زندگی باور می کنم،
عشقش را باور نکردم، اما رفتنش را باور می کنم.
.
.
.
امید به دیدار دوباره داشت در سرزمینهای دور
در سر پروراندنش آرزویی کودکانه است
وقتی که بازگشتی در پی نیست...
اردیبهشت 1381
ارسال یک نظر