چند دقیقه ای مونده به پنج عصر، آسمون تاریکِ تاریکه خبری از خورشید نیست مثل اینکه از اولشم خبری نبوده!اینجا روزها کوتاست، شبها بلند و تاریک! و این دست نوشته های آلوده، این آه نگاشت بی پروا، این درد و این کنایه های بی معنا، از من است، غریبه ای به غربت آشنا... ... غریبه به وب نوشتِ من خوش آمدی (امیررضا رضوی) ...

۱۳۸۶ آذر ۳۰, جمعه

شعر نگفته؟

شعر نگفته ای نمونده...

کسی بدرقه مسافر کویر نرفت، کسی در گوش ناشنوای ما زمزمۀ بهار نخواند...

اگر رویای گل سرخی، خواب، از دیدۀ خسته می ربود
بد عهدی زمانه هم رنگ دگر می نمود...

من چشم به دیروز این دِیر واژگون نبسته ام، آسمان تیرۀ فردا هم پر ستاره نیست...
خوشا ساختن به زخم امروز و نیشخندِ روزگار...

۱ نظر:

ققنوس گفت...

از عشق می گفت و از صداقت ... اما...
اما وقتی گرمی عشق داشت یخهای قلبم را ذوب می کرد، خورشید وجودش پشت فاصله ها پنهان شد، رفت ... بی خبر، بی نشانه، بی خداحافظی...
آیا این بود عشق؟
نمی دانم، می خواهد که باور کنم.
برای اولین بار در زندگی باور می کنم،
عشقش را باور نکردم، اما رفتنش را باور می کنم.
.
.
.
امید به دیدار دوباره داشت در سرزمینهای دور
در سر پروراندنش آرزویی کودکانه است
وقتی که بازگشتی در پی نیست...

اردیبهشت 1381

Amir Razavi's shared items