شب است و تیره
و ذهنِ خواب آلوده، اسیرِ وسوسۀ سفر، بی پروا
و من اینجا، در این اوهام، خالی از واژگان پیچ در پیچ و نا آشنا...
کسی در کور سوی شب در نای می دمد و من تنها، تنهایِ تنها، در خواب کودکانۀ خویش، خرسند
رویایی است شیرین، چون نسیم، بر نیستانِ هستی، گذری
چون یوسفِ گم گشده، بر پدر، نظری
ولی
رهگذری، غریبه ای، به یاوه و کُرنا، بر وَهمِ آشنایِ من،
تلنگر می زند
بر بیت، بیتِ خیالم، طعنه می زند
...
چشمِ خمار، بیگانه به بیداری، امّا بی خواب
گویی، خیره مانده، بر خیالی خام
مَنم
و حُبابی، به پُفی، رفته برباد
من و ...
آری، شب است و تیره
چند دقیقه ای مونده به پنج عصر، آسمون تاریکِ تاریکه خبری از خورشید نیست مثل اینکه از اولشم خبری نبوده!اینجا روزها کوتاست، شبها بلند و تاریک! و این دست نوشته های آلوده، این آه نگاشت بی پروا، این درد و این کنایه های بی معنا، از من است، غریبه ای به غربت آشنا... ... غریبه به وب نوشتِ من خوش آمدی (امیررضا رضوی) ...
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱, یکشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)