نَفَس، چون افیون،
به هر دَم
تصویر می کند، هبوطم را،
در بازدَم
من، مانده از کاروان
در هالۀ تردید، حیران
من، واژه ای ناهمگون،
در توازنِ شعر
من، چرکنویسِ آلودۀ کِبریا
به خشم، به درماندگی
به درد و واماندگی
مشت، بر سندان
آب، در هاون
یار،
در سراب و رویا به کام کابوسِ روز،
تهی از معنا
آه می کشم، فریاد...
و نفرین، بر این نَفَس،
که چون افیون، به هر دَم
تصویر می کند، هبوطم را، در بازدَم
به هر دَم
تصویر می کند، هبوطم را،
در بازدَم
من، مانده از کاروان
در هالۀ تردید، حیران
من، واژه ای ناهمگون،
در توازنِ شعر
من، چرکنویسِ آلودۀ کِبریا
به خشم، به درماندگی
به درد و واماندگی
مشت، بر سندان
آب، در هاون
یار،
در سراب و رویا به کام کابوسِ روز،
تهی از معنا
آه می کشم، فریاد...
و نفرین، بر این نَفَس،
که چون افیون، به هر دَم
تصویر می کند، هبوطم را، در بازدَم
<روزِ زمستانی از نیمه گذشته، دفتر کارم در گیلدفرد>