کجاييد اي شهيدان خدايي بلا جويان دشت کربلايي
کجاييد اي سبک روحان عاشق پرندهتر ز مرغان هوايي
کجاييد اي شهان آسماني بدانسته فلک را در گشايي
کجاييد اي ز جان و جا رهيده کسي مر عقل را گويد کجايي
کجاييد اي در زندان شکسته بداده وامداران را رهايي
کجاييد اي در مخزن گشاده کجاييد اي نواي بي نوايي
در آن بحريد کين عالم کف اوست زماني بيش داريد آشنايي
کف درياست صورتهاي عالم ز کف بگذر اگر اهل صفايي
دلم کف کرد کين نقش سخن شد بهل نقش و به دل رو گر ز مايي
برآ اي شمس تبريزي ز مشرق که اصل اصل هر ضيايي
----------------------------------------------
گفتا که کيست بر در؟ گفتم: کمين غلامت گفتا: چه کار داري؟ گفتم: مها سلامت
گفتا که: چند راني؟ گفتم: که تا بخواني گفتا که: چند جوشي؟ گفتم که: تا قيامت
دعوي عشق کردم سوگندها بخوردم کز عشق ياوه کردم من ملکت و شهامت
گفتا: براي دعوي قاضي گواه خواهد گفتم: گواه اشکم زردي رخ علامت
گفتا: گواه جرحست تر دامنست چشمت گفتم: به فر عدلت عدلند و بي غرامت
گفتا: که بود همره؟ گفتم خيالت اي شه گفتا: که خواندت اينجا؟ گفتم که: بوي جامت
گفتا: چه عزم داري؟ گفتم وفا و ياري گفتا زمن چه خواهي؟ گفتم که لطف عامت
گفتا: کجاست خوشتر؟ گفتم: که قصر قيصر گفتا: چه ديدي آنجا؟ گفتم: که صد کرامت
گفتا: چرا خاليست؟ گفتم: ز بيم رهزن گفتا: که کيست رهزن؟ گفتم: که اين ملامت
گفتا: کجاست ايمن؟ گفتم که زهد و تقوي گفتا: که زهد چه بود؟ گفتم: رو سلامت
گفتا: کجاست ايمن؟ گفتم: به کوي عشقت گفتا: که چوني آنجا؟ گفتم: در استقامت
خامش که گر بگويم من نکتههاي او را از خويشتن برآيي ني در بود نه بامت
------------------------------------------------------------
به باطن همچو عقل کل، به ظاهر همچو تنگ گل، دمي الهام امر قل دمي تشريف اعطينا
کجاييد اي سبک روحان عاشق پرندهتر ز مرغان هوايي
کجاييد اي شهان آسماني بدانسته فلک را در گشايي
کجاييد اي ز جان و جا رهيده کسي مر عقل را گويد کجايي
کجاييد اي در زندان شکسته بداده وامداران را رهايي
کجاييد اي در مخزن گشاده کجاييد اي نواي بي نوايي
در آن بحريد کين عالم کف اوست زماني بيش داريد آشنايي
کف درياست صورتهاي عالم ز کف بگذر اگر اهل صفايي
دلم کف کرد کين نقش سخن شد بهل نقش و به دل رو گر ز مايي
برآ اي شمس تبريزي ز مشرق که اصل اصل هر ضيايي
----------------------------------------------
گفتا که کيست بر در؟ گفتم: کمين غلامت گفتا: چه کار داري؟ گفتم: مها سلامت
گفتا که: چند راني؟ گفتم: که تا بخواني گفتا که: چند جوشي؟ گفتم که: تا قيامت
دعوي عشق کردم سوگندها بخوردم کز عشق ياوه کردم من ملکت و شهامت
گفتا: براي دعوي قاضي گواه خواهد گفتم: گواه اشکم زردي رخ علامت
گفتا: گواه جرحست تر دامنست چشمت گفتم: به فر عدلت عدلند و بي غرامت
گفتا: که بود همره؟ گفتم خيالت اي شه گفتا: که خواندت اينجا؟ گفتم که: بوي جامت
گفتا: چه عزم داري؟ گفتم وفا و ياري گفتا زمن چه خواهي؟ گفتم که لطف عامت
گفتا: کجاست خوشتر؟ گفتم: که قصر قيصر گفتا: چه ديدي آنجا؟ گفتم: که صد کرامت
گفتا: چرا خاليست؟ گفتم: ز بيم رهزن گفتا: که کيست رهزن؟ گفتم: که اين ملامت
گفتا: کجاست ايمن؟ گفتم که زهد و تقوي گفتا: که زهد چه بود؟ گفتم: رو سلامت
گفتا: کجاست ايمن؟ گفتم: به کوي عشقت گفتا: که چوني آنجا؟ گفتم: در استقامت
خامش که گر بگويم من نکتههاي او را از خويشتن برآيي ني در بود نه بامت
------------------------------------------------------------
به باطن همچو عقل کل، به ظاهر همچو تنگ گل، دمي الهام امر قل دمي تشريف اعطينا
۱ نظر:
دیده ی عقل مست تو
چرخه ی چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو
بی تو به سر نمیشود....
داغ تو دارد این دلم
جای دگر نمیشود
بی همگان به سر شود
بی تو به سر نمیشود....
در ستایش شمس تبریزی-مولانا جلال الدین محمد بلخی
ارسال یک نظر