نَفَس، چون افیون،
به هر دَم
تصویر می کند، هبوطم را،
در بازدَم
من، مانده از کاروان
در هالۀ تردید، حیران
من، واژه ای ناهمگون،
در توازنِ شعر
من، چرکنویسِ آلودۀ کِبریا
به خشم، به درماندگی
به درد و واماندگی
مشت، بر سندان
آب، در هاون
یار،
در سراب و رویا به کام کابوسِ روز،
تهی از معنا
آه می کشم، فریاد...
و نفرین، بر این نَفَس،
که چون افیون، به هر دَم
تصویر می کند، هبوطم را، در بازدَم
به هر دَم
تصویر می کند، هبوطم را،
در بازدَم
من، مانده از کاروان
در هالۀ تردید، حیران
من، واژه ای ناهمگون،
در توازنِ شعر
من، چرکنویسِ آلودۀ کِبریا
به خشم، به درماندگی
به درد و واماندگی
مشت، بر سندان
آب، در هاون
یار،
در سراب و رویا به کام کابوسِ روز،
تهی از معنا
آه می کشم، فریاد...
و نفرین، بر این نَفَس،
که چون افیون، به هر دَم
تصویر می کند، هبوطم را، در بازدَم
<روزِ زمستانی از نیمه گذشته، دفتر کارم در گیلدفرد>
۵ نظر:
نفس کاین است پس دیگر چه داری چشم
زچشم دوستان دور یا نزدیک
Sad but beautiful
سلام ...چه خوب كه مي نويسيد در دل پروژه هاي EU طبع شعر و ادبيات كتاب هايت رو همچنان داري...
نفس برآمدو کام از تو برنمی آید
عشق تو خوابی بود و بس
نقش سرابی بود و بس ...
ارسال یک نظر